دست به دندان گزیدن. دریغ و افسوس خوردن. (از آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 160). اسف خوردن به نشانۀ پشیمانی. پشت دست گزیدن: ازبس که دست می گزم و آه می کشم آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش. خواجۀ شیراز (از آنندراج). - بر دست خود گزیدن، دست به دندان گزیدن. اسف خوردن. دریغ خوردن: این جهان بی وفا را برگزید و بد گزید لاجرم بر دست خود از برگزیده ی خود گزید. ناصرخسرو. رجوع به ترکیبات دست گزیدن و دست به دندان گزیدن ذیل دست شود
دست به دندان گزیدن. دریغ و افسوس خوردن. (از آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 160). اسف خوردن به نشانۀ پشیمانی. پشت دست گزیدن: ازبس که دست می گزم و آه می کشم آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش. خواجۀ شیراز (از آنندراج). - بر دست خود گزیدن، دست به دندان گزیدن. اسف خوردن. دریغ خوردن: این جهان بی وفا را برگزید و بد گزید لاجرم بر دست خود از برگزیده ی ْ خود گزید. ناصرخسرو. رجوع به ترکیبات دست گزیدن و دست به دندان گزیدن ذیل دست شود
دریغ خوردن افسوس خوردن تاسف داشتن، آنچه که با دست آنرا انتخاب کرده باشند دست چین، منتخب بر کزیده، آنکه پیوسته خواهد در مسند و در صدر مجلس نشیند، اسب جنیبت اسب کوتل
دریغ خوردن افسوس خوردن تاسف داشتن، آنچه که با دست آنرا انتخاب کرده باشند دست چین، منتخب بر کزیده، آنکه پیوسته خواهد در مسند و در صدر مجلس نشیند، اسب جنیبت اسب کوتل
یازیدن. دست دراز کردن. دست درازی کردن: بزور کیانی بیازید دست جهانسوز مار از جهانجوی جست. فردوسی. استکفاف، دست بسوی کسی یازیدن از بهر گریه. (دهار). رجوع به یازیدن شود
یازیدن. دست دراز کردن. دست درازی کردن: بزور کیانی بیازید دست جهانسوز مار از جهانجوی جست. فردوسی. استکفاف، دست بسوی کسی یازیدن از بهر گریه. (دهار). رجوع به یازیدن شود
دست گسستن. - دست از دامن کسی یا چیزی گسلیدن، جدائی کردن. (از آنندراج). دست برداشتن: شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است دست طرب از دامن این زمزمه مگسل. حافظ
دست گسستن. - دست از دامن کسی یا چیزی گسلیدن، جدائی کردن. (از آنندراج). دست برداشتن: شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است دست طرب از دامن این زمزمه مگسل. حافظ
بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن: مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (کلیات ص 311). سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا. صائب (از آنندراج). ، برداشتن دست از. از دست رها کردن: چو از تیر الیاس بگشاد دست که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست... فردوسی. دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن: تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم. ناصرخسرو. ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون. سوزنی. گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر. انوری. ابلیس گشاده بود در معرکه دست فضل ازلی درآمد ابلیس بجست. ؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59). دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) : گه سخاوت بر هر که او گشاید دست گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق. لامعی گرگانی. گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان در. فرخی. گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست. سوزنی. گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال. حافظ. آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند بی انتظار آنچه بگفتند داده اند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن: مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (کلیات ص 311). سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا. صائب (از آنندراج). ، برداشتن دست از. از دست رها کردن: چو از تیر الیاس بگشاد دست که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست... فردوسی. دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن: تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم. ناصرخسرو. ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون. سوزنی. گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر. انوری. ابلیس گشاده بود در معرکه دست فضل ازلی درآمد ابلیس بجست. ؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59). دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) : گه سخاوت بر هر که او گشاید دست گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق. لامعی گرگانی. گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان در. فرخی. گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست. سوزنی. گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال. حافظ. آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند بی انتظار آنچه بگفتند داده اند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
قطع کردن دست: اقتباب، دست کسی را بریدن. (تاج المصادر بیهقی). - دست بریدن از کسی، از او دست شستن: گفتم که بشوخی ببرد دست از ما زین دست که او پیاده میداند برد. سعدی. - دست از کلمک بریدن، کنایه از بی مروتی و ناانصافی در معاملات است. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
قطع کردن دست: اقتباب، دست کسی را بریدن. (تاج المصادر بیهقی). - دست بریدن از کسی، از او دست شستن: گفتم که بشوخی ببرد دست از ما زین دست که او پیاده میداند برد. سعدی. - دست از کُلَمَک بریدن، کنایه از بی مروتی و ناانصافی در معاملات است. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
دست مالیدن و ملامسه کردن. (برهان) : به داروی فراموشی کشم دست بیاد ساقی دیگر شوم مست. نظامی. گر ز لبی شربت شیرین چشند دست به شیرینه برویش کشند. نظامی. - دست بر سر کسی کشیدن، نوازش کردن. مورد لطف قرار دادن: پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم. صائب. - دست بر سر و روی کسی کشیدن، دست به گل و گوش کسی کشیدن. وی را نوازش کردن. - دست بر گل و گوش کسی کشیدن، نوازش او کردن. (امثال و حکم) : دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او. جلال الممالک. - دست به سبیل کشیدن، کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). - دست به سر کچل کسی کشیدن، او را نوازش کردن. ، دراز کردن دست به طرف کسی: هزارت مشرف بی جامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست. نظامی. ، دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت: اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87) ، دست درازی نمودن. (برهان). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج) : وآنکو به کژی به من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست. نظامی. ، دست بردن به قصد بهره گیری: وگر گوید بدان حلوا کشم دست بگو رغبت به حلوا کم کند مست. نظامی. ، گدائی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) : با چنین دست مرا دست برون کن پس از این گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز. انوری (از آنندراج). ، اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاری و شغلی: دست بدین پیشه کشیدم که هست تا نکشم پیش تو یک روز دست. نظامی. - دست کشیدن از چیزی یا کسی، بازماندن. (آنندراج). رها کردن آن. دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن: بیک رزم کآمد شما را شکست کشیدید یکباره از جنگ دست. فردوسی. گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته. کسائی. بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). بکش نفس ستوری را بدشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش. ناصرخسرو. دست از دروغزن بکش و نان مخور با کرویا و زیره و آویشنش. ناصرخسرو. گرت مراد است کز عدول بوی دست بکش از دروغ و مفتعلی. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. چو از طفل این سخن دارد شنیده بلاشک دست ازآن دارد کشیده. (اسرارنامه). اقهاب، دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن. (از منتهی الارب). قبض، دست کشیدن از چیزی. گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب). - دست کشیدن از دنیا یا جهان، منقطع شدن از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن: دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل بجان خریده خواهم. خاقانی. ، فارغ شدن از کاری. (برهان). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنبالۀ کار. تعطیل کردن در آخر وقت: بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دست بازداشتن و منع کردن. (برهان) ، بردن کسی را به طرفی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
دست مالیدن و ملامسه کردن. (برهان) : به داروی فراموشی کشم دست بیاد ساقی دیگر شوم مست. نظامی. گر ز لبی شربت شیرین چشند دست به شیرینه برویش کشند. نظامی. - دست بر سر کسی کشیدن، نوازش کردن. مورد لطف قرار دادن: پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم. صائب. - دست بر سر و روی کسی کشیدن، دست به گل و گوش کسی کشیدن. وی را نوازش کردن. - دست بر گَل و گوش کسی کشیدن، نوازش او کردن. (امثال و حکم) : دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او. جلال الممالک. - دست به سبیل کشیدن، کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). - دست به سر کچل کسی کشیدن، او را نوازش کردن. ، دراز کردن دست به طرف کسی: هزارت مشرف بی جامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست. نظامی. ، دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت: اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87) ، دست درازی نمودن. (برهان). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج) : وآنکو به کژی به من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست. نظامی. ، دست بردن به قصد بهره گیری: وگر گوید بدان حلوا کشم دست بگو رغبت به حلوا کم کند مست. نظامی. ، گدائی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) : با چنین دست مرا دست برون کن پس از این گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز. انوری (از آنندراج). ، اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاری و شغلی: دست بدین پیشه کشیدم که هست تا نکشم پیش تو یک روز دست. نظامی. - دست کشیدن از چیزی یا کسی، بازماندن. (آنندراج). رها کردن آن. دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن: بیک رزم کآمد شما را شکست کشیدید یکباره از جنگ دست. فردوسی. گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته. کسائی. بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). بکش نفس ستوری را بدشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش. ناصرخسرو. دست از دروغزن بکش و نان مخور با کرویا و زیره و آویشنش. ناصرخسرو. گرت مراد است کز عدول بوی دست بکش از دروغ و مفتعلی. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. چو از طفل این سخن دارد شنیده بلاشک دست ازآن دارد کشیده. (اسرارنامه). اقهاب، دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن. (از منتهی الارب). قبض، دست کشیدن از چیزی. گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب). - دست کشیدن از دنیا یا جهان، منقطع شدن از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن: دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل بجان خریده خواهم. خاقانی. ، فارغ شدن از کاری. (برهان). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنبالۀ کار. تعطیل کردن در آخر وقت: بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دست بازداشتن و منع کردن. (برهان) ، بردن کسی را به طرفی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
کنایه از غالب و توانا بودن برچیزی. (آنندراج). فرصت یافتن. توانایی داشتن. توانستن. امکان وصول یافتن. دسترس پیدا کردن: اگردستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که آن چونست و این چون. باباطاهر. بعد از آن دست هیچکس به مملکت ایشان نرسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید. خاقانی. اگر دست رسیدی و ممکن شدی که به سواد دیده بر بیاض چهره نبشتی... قاصر و خجل سار بودی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 97). ای که دستت می رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار. سعدی. چو دستت رسد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست. سعدی. از سر زلف عروسان چمن دست بدارد به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را. سعدی. پایت بگذار تاببوسم چون دست نمی رسد در آغوش. سعدی. تا به گریبان نرسد دست مرگ دست زدامن نکنیمت رها. سعدی. سعدی چو به میوه می رسد دست سهلست جفای بوستان بان. سعدی. تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است. حافظ (از آنندراج). - دست نرسیدن، فرصت نیافتن. مجال نداشتن: دستم نمیرسد به خدمت شما برسم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: دستت چو نمیرسد به بی بی، دریاب کنیز مطبخی را. (امثال و حکم). دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو. (امثال و حکم)
کنایه از غالب و توانا بودن برچیزی. (آنندراج). فرصت یافتن. توانایی داشتن. توانستن. امکان وصول یافتن. دسترس پیدا کردن: اگردستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که آن چونست و این چون. باباطاهر. بعد از آن دست هیچکس به مملکت ایشان نرسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید. خاقانی. اگر دست رسیدی و ممکن شدی که به سواد دیده بر بیاض چهره نبشتی... قاصر و خجل سار بودی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 97). ای که دستت می رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار. سعدی. چو دستت رسد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست. سعدی. از سر زلف عروسان چمن دست بدارد به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را. سعدی. پایت بگذار تاببوسم چون دست نمی رسد در آغوش. سعدی. تا به گریبان نرسد دست مرگ دست زدامن نکنیمت رها. سعدی. سعدی چو به میوه می رسد دست سهلست جفای بوستان بان. سعدی. تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است. حافظ (از آنندراج). - دست نرسیدن، فرصت نیافتن. مجال نداشتن: دستم نمیرسد به خدمت شما برسم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: دستت چو نمیرسد به بی بی، دریاب کنیز مطبخی را. (امثال و حکم). دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو. (امثال و حکم)